یک دفعه بزرگسالی را حس کردم. نشسته بودم پشت میز ناهارخوری چیزی ترجمه میکردم، صدای ساز زهی سادهای از خیابان میآمد، انگار که یک آدم خوشذوقی که خیلی بلد نیست
رباب بزند، هر نیم ثانیه یک نوت با یکی دو میزان فاصله، در تصورم یک مهاجر تازهی افغان آمد که با ربابش فرار کرده آمده تهران، خیالات فانتزی. از پشت پنجره آشپزخانه نگاه کردم و دیدم یک پسر نسبتا تپل با گیتار است، یک بار قبلتر که همین صدا را شنیدم، انقدر از سادگی و قشنگی صدا به وجد آمده بودم که پریدم توی کوچه و ۵۰ تومن دادم و گفتم آفرین خیلی قشنگ میزنی، ولی بعد مامان گفت که به نظرش پلیبک آمد. پسر طبقه دومی هم دم در روی موتورش نشسته بود و با دقت نگاه میکرد، به نظرم او هم شک داشت که پلیبک باشد. همینجور صدا میآمد، کمی غمگین، لطیف و زمزمهوار، انگار که روی یک داستان طولانی و یکنواخت باشد. رفتم اتاق را کمی جمع کردم و برگشتم باز از توری نگاه کردم. آهنگ دورتر شده بود و همسایهی طبقه بالاییمان با کالسکه از خانه دور میشد و نوزاد بغلش بود، بچه دستش را دراز کرد و به چیزی در روبرو اشاره کرد و من فکر میکردم که واقعا بچهی طبیعیشان بوده یا نه، و همینجا یک خوشیای به دلم هجوم آورد که خواستم دورش کنم، خواستم آهنگ دیگری بگذارم توی گوشم، یک چیزی بخورم، یک جوری کمتر حسش کنم، چون علیرغم لطافتش از قلب من بزرگتر بود. بزرگسالی آمد. من دیگر بزرگ شدهام. با علمم به اصیل نبودن چیزها، رضایت و خوشیای که به من میدهند را دیگر میپذیرم، و این به نظرم بزرگسالیست. این ساده گرفتن، این خنکی سطحی چیزها. میم هم آمد. سلام عزیزم. از میخ و گل های کاغذی...
ما را در سایت از میخ و گل های کاغذی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 61 تاريخ : شنبه 18 شهريور 1402 ساعت: 18:23