از میخ و گل های کاغذی

ساخت وبلاگ
یک دفعه بزرگ‌سالی را حس کردم. نشسته بودم پشت میز ناهارخوری چیزی ترجمه می‌کردم، صدای ساز زهی ساده‌ای از خیابان می‌آمد، انگار که یک آدم خوش‌ذوقی که خیلی بلد نیست رباب بزند، هر نیم ثانیه یک نوت با یکی دو میزان فاصله، در تصورم یک مهاجر تازه‌ی افغان آمد که با ربابش فرار کرده آمده تهران، خیالات فانتزی. از پشت پنجره آشپزخانه نگاه کردم و دیدم یک پسر نسبتا تپل با گیتار است، یک بار قبل‌تر که همین صدا را شنیدم، انقدر از سادگی و قشنگی صدا به وجد آمده بودم که پریدم توی کوچه و ۵۰ تومن دادم و گفتم آفرین خیلی قشنگ می‌زنی، ولی بعد مامان گفت که به نظرش پلی‌بک آمد. پسر طبقه دومی هم دم در روی موتورش نشسته بود و با دقت نگاه می‌کرد، به نظرم او هم شک داشت که پلی‌بک باشد. همینجور صدا می‌آمد، کمی‌ غمگین، لطیف و زمزمه‌وار، انگار که روی یک داستان طولانی و یکنواخت باشد. رفتم اتاق را کمی جمع کردم و برگشتم باز از توری نگاه کردم. آهنگ دورتر شده بود و همسایه‌ی طبقه بالاییمان با کالسکه از خانه دور می‌شد و نوزاد بغلش بود، بچه دستش را دراز کرد و به چیزی در روبرو اشاره کرد و من فکر می‌کردم که واقعا بچه‌ی طبیعیشان بوده یا نه، و همینجا یک خوشی‌ای به دلم هجوم آورد که خواستم دورش کنم، خواستم آهنگ دیگری بگذارم توی گوشم، یک چیزی بخورم، یک جوری کمتر حسش کنم، چون علیرغم لطافتش از قلب من بزرگ‌تر بود. بزرگسالی آمد. من دیگر بزرگ شده‌ام. با علمم به اصیل نبودن چیزها، رضایت و خوشی‌ای که به من می‌دهند را دیگر می‌پذیرم،‌ و این به نظرم بزرگسالیست. این ساده گرفتن، این خنکی سطحی چیز‌ها. میم هم آمد. سلام عزیزم. از میخ و گل های کاغذی...
ما را در سایت از میخ و گل های کاغذی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 61 تاريخ : شنبه 18 شهريور 1402 ساعت: 18:23

تصویر کوچکم در پایین آینه که از بین تاریکی درِ اتاق تا راهرو نگاهم می‌کند، عکس‌های پرسنلی و دسته‌جمعی چپیده زیر قاب‌ها، ماشین خیاطی با قاب چوبی، صندلی و میز مخصوص نماز خواندن، مبل چرمی با پایه و دسته‌ای از لوله‌ی فلزی و براق، فرش کهنه و درشت‌بافت، در چوبی اتاق که سه تا شیشه دارد و از دستگیره‌ی کوچک و قدیمی‌اش یک لباس زیر بزرگ آویزان است، برج رخت‌خواب های کنار کمد،‌ پنجره‌ی اتاق به راهرو (دیگر هیچجا ندیدم که بین دو فضای محصور خانه پنجره‌ای باشد)، صدای خواب و خرناسه، نفس خس‌دار، پاکوبیدن گهگاهی پدرم، ناله‌هایی که آدم‌های پیر در خواب می‌کنند، این گرمای کلافه‌کننده، کمد چوبی ماهونی که مطمئنم یک جانور در خودش دارد.چه همه‌ی این‌ها را دوست دارم. زمان اینجا نمی‌گذرد، هیچ‌وقت نگذشته، جز آن یک باری که صاحب قوی‌ترین خرناسه‌های پذیرایی، تبدیل شد به یک عکس پرسنلی در قابل با روبان مشکلی مورب بالای سرش. همیشه همین شکلی، نیمه‌ی شب اینجا نشسته‌ام و فکر کردم دارم با این زندگی چه می‌کنم. چه فرصت‌هایی سوخته و چه در انتظارم است. اصولا در نهایت به تصمیم‌های سفتی رسیده‌ام که جز چند روزی شاید، از این اتاق فراتر نرفت. این آسمان کاشان چه دارد که مغز آدم را تا ته شفاف و دسترس‌پذیر می‌کند؟و شفافیت مغزم امروز مرا به اینجا کشاند که احتمالا اشتباه کردم. سریع و فکرنشده تصمیم گرفتم و می‌دانستم که یک روز این اتفاق می‌افتد، منتهی نه به این زودی. واکنشم در قبالش این است که تصمیم‌های خودخواهانه‌تری بگیرم، تنهایی‌ام را در جهان باور کنم و بپذیرم خارج از این اتاق، جهانی که من واقعا آنجا زندگی می‌کنم، جهان در گذر است.دیگر نمی‌خواهم بگویم که مستاصلم یا چنین چیزی. سرم را بندازم پایین و دیگر بروم. از میخ و گل های کاغذی...
ما را در سایت از میخ و گل های کاغذی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 49 تاريخ : شنبه 18 شهريور 1402 ساعت: 18:23